دختری که گفت...

میلاد ظریف
masih_hedayat@yahoo.com

آدمی نیز هوای پرواز در سر است...
وقتی دیدمش مطمـن نبودم همان کسی است که از پشت تلفن چند روزی است با او به گفتگو نشسته ام.
دخترک آرام آرام پیش می آمد. و با هر قدمش انگار پایش را بر سرم می کوبید. نگاهم به نگاهش گره خورد.
عینک بر چشم داشت. دیگر به من نزدیک شده بود. دستم را پیش بردم. نگاهی به دستم انداخت. منتظر بودم. هیچ عکس العملی نداشت.
گفت سلام. شما کسری هستید.
نگاهش کردم. دستم را انداختم و گفتم:
" من کسری هستم. "
باد به شدت بر صورتم می خورد. موهایم را به هم می ریخت. دوباره درستش می کردم. و دوباره باد بود که پیروز می شد.
موهای طلایی بیرون ریخته از پشت و از جلو، سفیدی بیش از حد پوست که تو ذوق می زد و تیپ ساده که در این روزگار از کمتر دختری دیده بودم همه بیانگر این بود که من با یک دختر معصوم طرح دوستی ریخته ام.
گفتم: " خوب کجا بریم. "
هنوز نگاهش به زمین بود و با کفشش به سنگی که از چند متر عقب تر کشان کشان حمل کرده بود ور می رفت.
- نمی دانم.
دستهایم را حریصانه به هم فشردم و گفتم:
" بهتر است قدم بزنیم ".
در میان راه می بالد و به بار می نشیند دوستی...
دوستی که توانمان می دهد تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری.
برایم گفت از دوست داشتن.
برایش گفتم که:
" من تا به حال با یک دختر به این نزدیکی صحبت نکرده ام. ولی..."
- ولی چی؟
- ولش کن.
هوا سرد بود. درختهای سرو کنار پیاده رو پیچ و تاب می خوردند و تاجهایشان را به رخ می کشیدند. هر از چند سکوتی بینمان حکمفرما می شد.
سکوتی که من را بر آن می داشت که به دور و برم و در بعضی مواقع زیر چشمی نگاهی به دختر بیاندازم.
از اسمش برایم گفت و از روزهای پیش.
- اسمم دنیا. سه روز پیش هم که تماس گرفتم واقعا نمی دانستم کار درستی می کنم یا نه. فقط این را می دانستم که احتیاج به یک هم زبان دارم...
و آن موقع بود که من را بر آن داشت که دل سیر به دختر خیره شوم.
- ... احتیاج به همزبان. یکی که حرفهایم را بفهمه. شماره شما رو شانسی گرفتم.
تا آمدم بگویم خودتی از باب دیگر گفت.
- یک موقع فکر نکنید من هم مثل دیگر دختر ها هستم. نه! من با بقیه فرق دارم. من هم تا به حال با پسری به این نزدیکی صحبت نکرده ام. من تنها فرزند خانواده هستم. و.
هیچ نگفت. من هم هیچ نگفتم. زبانم بند آمده بود. ماشینها به سرعت می گذشتند و با هر رد شدنشان احساس می کردم که سرنشینان چهار چشمی به من و او خیره شده اند.
از کنار پادگان نظامی رد شدیم.
سرم را رو به آسمان گرفته بودم. به هر چند متر برجکهای نگهبانی که در آن سربازی به بیرون خم شده بود توجهم را جلب می کرد
یکیشون گفت:
" خوشا به حالتون. ما این بالا شما اون پایین. برین عشق دنیا رو کنید. "
نمی دانم چرا فکر کردم که باید در این موقع حتما دختر را نگاه کنم. سرم را بر گرداندم طرفش. لبخندی که بر چهره داشت آرام آرام با من وداع می کرد. لپهایش گل انداخته بود. لبش را گاز گرفت و گفت:
" یک چیزی بگو؟ "
- ها چیزی گفتید.
و خنده اش به هوا بلند شد. مثل اینکه حواستان اینجا نیست. گفتم یک چیزی نمی گویید.
- چی بگم شما یک چیزی بگویید؟!
من. چی بگم! راستی شما چند سالتون.
در لایه های پر پیچ و خم ذهنم دنبال یک عدد دو رقمی می گشتم. از قبل تصمیم گرفته بودم که اگر همچین سؤالی کرد سن واقعیم را نگویم و یا بگم " شما چند سالتونه؟ "
- شما چند سالتون؟
من. من.17 سال سن دارم. کلاس سوم دبیرستان رشته ریاضی.
- و شما؟
نمی دانم. هر چی به خودم فشار آوردم که دروغ بگویم نتوانستم.
من 20 سالم است. سال دوم رشته مهندسی کشاورزی.
سرا پایم را برانداز کرد. شاید می خواست ببیند که بهم می یاد دانشجو باشم.
عینکم را روی بینی جابه جا کردم. بطری آبی را که روی زمین بود شوت کردم.
برایم گفت از دوست داشتنیها.
- من. من خیلی به یک هم زبون احتیاج دارم. دوست ندارم. هیچ دوستی. شاید شما بتوانید.
و حرفش را خورد.
برایم گفت و گفت. هر چه می گفت علاقه ام نسبت بهش بیشتر می شد.مقنعه اش را روی سرش جابه جا کرد. موهایش بیشتر بیرون ریخت. حدس می زدم که موهایش تا زیر کمرش برسد.
- مو هایم تا زیر کمرم می رسد.
او ذهن من را می خواند.
- من عشق زمستان هستم. عاشق تنهایی. عاشق سکوت. عاشق تاریکی و الان هم عاشق تو.
نگاهش کردم.
پس از سفر های بسیار.
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز.
برآنم که در کنارت لنگر افکنم.
بادبان برچینم. پارو بر نهم. سکان رها کنم. به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم. آغوشت را باز یابم. استواری امن زمین را زیر پای خویش.
دیگر شب شده بود. باران نرم نرمک آغاز شده بود. هنوز می رفتیم و بیشتر هم را می شناختیم.
نگاهی به دستش کردم. دستهای ظریفی داشت. و انگشتری با نگین... نگین... نگینش را درست تشخیص ندادم. دستهایم به طرف دستش رفت. بدون اینکه بخواهم.
گرفتمش. منتظر بودم بدو و بیراه بگوید و یا حداقلش دستش را بکشد. هیچ نگفت هیچ نکرد.
دستش را لمس می کردم با تمام وجود. می بویدمش. بدون اینکه بویش کنم. می بوسیدمش بدون اینکه لبهایم به جایش بخورد.
گفت: " می بویم بدون اینکه بویم کنی. می بوسیم بدون اینکه... "
او ذهن مرا می خواند.
گفتم:" خوب. که چی! "
- هیچی. فقط چرا خودت را ...
و دیگر هیچ. حرفش را خورد و من سعی کردم ذهنش را بخوانم. نتوانستم. سعی کردم. نتوانستم. باران بر روی صورتم می نشست. مقنعه دختر به سرش چسبیده بود.
گفتم بیا بدویم.
گفت: " می دویم. "
دویدبم. دستش را رها نمی کرد. من هم سخت دستش را چسبیده بودم.
دویدیم. دویدیم. دویدیم.
شعر خواندم از بیکل. شعری خواند که خودش هم نمی دانست شاعرش کیست:
" میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند
چیزی نادر به زندگی غاز می کند. با شادی و اندکی درد... "
پایش سرید و به زمین خورد. به زمین خوردیم. صورتم با کف سرد و خیس پیاده رو آشنا شد.
چیزی چند متر جلوتر غلت غلتان آرام گرفت.سمعک دختر بود.سمعک را برداشتم. نگاهش کردم و بهش دادم. نگاهی به سمعک نگاهی به من. سمعک را داخل جیبش گذاشت.
بلند شدم. دستش را گرفتم. بلندش کردم. هیچ کس دو رو برمان نبود. نگاهم را به سمت پادگان دوختم. از پادگان گذشته بودیم. چشمهای سربازان بر جکها به سویم حمله بر شدند.
رو در رو، چشم در چشم بودیم.
دستم را بر لبش گذاشتم. مقنعه اش را کنار زدم. موهایش را باد می رقصاند.
به تو نگاه می کنم و می دانم که تنها نیازمن یک نگاهی.
تا به تو دل دهم. آسوده خاطرت کنم. بگشایدت.
غرق بوسه اش کردم. غرق بوسه ام کرد.
باران بند شده بود که به خانه رسیدم. دختر را به خانه اش رسانده بودم. کلید را در در چرخاندم. هوای گرم بر تنم هجوم آورد. کفشهایم را کندم و بر روی کاناپه ولو شدم. دلم چای می خواست. فلاکس را برداشتم. چای نداشت. آوای موسیق ای را می شنیدم. صدایی آشنا. بر روی کاناپه دراز کش شدم. و هنوز آوای موسیقی. سیگاری روشن کردم. پک اول، پک دوم بود که شعر دخترک را به یاد آوردم.
دخترکی ک گفتتمام حرفهایت را بدون سمعک گوش دادم. دخترکی که گفت دوستم دارد. دخترکی که ذهنم را می خواند. دخترکی که خواند:
" ساده است بهره جویی از انسانی. دوست داشتن. بی احساس عشقی. او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش.
مهر 83 در ناکجا آباد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31961< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي